اندیشه
بهاییت از زبان یک ره یافته
چندی پیش یکی از کسانیکه مطالب وبلاگ منو مطالعه کرده بود ، در بخشی از نظراتی که لطف کرده بود و در مورد مطالب من گذاشته بود ، این بیت را گذاشته بود :
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چو ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
به این فکر افتادم که برای این دوست عزیز و دیگر دوستانی که این وبلاگ را برای مطالعه کردن انتخاب میکنند ، از زبان یکی از افرادی که سالیان زیادی را به عنوان یک بهایی در میان آنان زندگی کرده و نهایتا خود به این واقعیت که هیچ دینی روشن تر از دین اسلام وجود ندارد رسیده و مسلمان شده ،مطالبی را بیاورم تا به آن دوست عزیز عرض کنم لزومی ندارد که آدم حتما خودش به این آیین گرایش پیدا کند تا ببیند حق است یا نه؟!به تعبیر خیلی روشن که البته از کلام معصومین (ع) گرفته شده انسان از تجربیات دیگران باید بهترین استفاده را ببرد . حال شما را به مطالعه نوشته های خانم مهناز رئوفی که از آیین بهاییت برگشته دعوت میکنم :
قریب 25 سال از عمر خود را در داخل تشکیلاتی محدود و مسدود و در عین حال مستبد و با نفوذ گذراندم تشکیلاتی که از عناصر و عمال خویش در قالب دینداری و خدمت بهره کشی کرده و به آن مجال اندیشه و مطالعه و فرصت خود پروری نمی داد و کودکان را پیش از دبستان با کلاسهای به اصطلاح مهد کودک و غیره چنان آموزش می داد که از همان اوان رشد و شکوفایی بذر نفرت و کدورت نسبت به اسلام در قلب آنان جوانه میزد و چون کرمهای ابریشم دنیا را در همان پیله محدود بهائیت میدیدند و برای نوجوانان به سبب روح سرکش و کنجکاوشان با بهترین وجه امکانات رسیدن به خواسته ها و تمایلات غریضی را در اختیارشان گذاشته و انواع سرگرمی ها و کلاسها را برای شستشوی مغزشان به کار می گرفت نوجوانی که روح بلند پرواز و انعطاف پذیرش آماده یادگیری و نقش پذیری است با تشویقها و ترغیبهای کاذب و با وعده و وعیدهای کاذب اعتقاد تحمیل شده را برترین و بهترین اعتقاد می دانست و در تلاش تشکیلاتی شدن و اصطلاح تحریف شده اش «خادم» شدن گام بر می داشت و جوانان اینگونه ترتیب یافته و شکل می گیرد.
محرومیت و محدودیت را به جان می خریدند چرا که با آن همه مسئولیت تشکیلاتی و مسمومیت ذهنی اگر چه خلاءها و کمبودهایی را احساس می کردند دیگر نه توان اعتراض داشتند و نه زبان ابراز، آنان برای پیشبرد اهداف تشکیلاتی تمامی قوای خود را به کار می گرفتند. به گمان اینکه همان شده اند که از کودکی آرزویش را داشتند. اما تمام احساسات معنوی و ذهن حقیقت جو و پویای خویش را کور و خاموش نموده و هزاران سئوال بی جواب در پرده بی اعتنایی رها می شد.
من نیز یکی از آن جوانانی بودم که راه هر گونه پیشرفت علمی و معنوی به رویم بسته بود. آموخته بودم که باید خود را فدای اهداف تشکیلاتی نمایم. آموخته بودم که آموخته های خویش را به کوچکترها بیاموزم اما برای رهائی از آن همه خفقان و برای ابراز عقده ها و درد دل ها، به هنر پناه بردم و خود را غرق شعر و موسیقی نمودم.
موسیقی گر چه مرا به حقیقت نمی رساند اما از غرق شدن بیشتر در تعلیمات کاذب تشکیلات دور می کرد و این خود یک جنبه مثبت بود. سالها به آموزش موسیقی پرداختم و همینکه قابل بهره برداری شد توسط تشکیلات کلاسهای مختلفی از جمله سرپرستی گروه سرود و تشکیل هیئت موسیقی و تعلیم ساز را عهده دار شدم هنوز به آنهمه مشغله و مسئولیت احساس کمبود و خلاء معنوی شدید باعث شد که در صدد تحریر رمانی برآمدم می خواستم با نوشتن داستان خود را از محدوده مسدود خارج کرده و به دنیای دیگر سفر کنم و خود را برای مدتی آزاد حس کنم و در گستره معنوی دیگران سیر نمایم.
قصه، ساده زیستی روستائیان بود. روستائیانی که تعاون و همکاریشان، محبت و اخلاصشان عشق و تعلقاتشان همه در سایه ایمانی عمیق بود و این قوه در پرتو ایمان به آنان خط مشی داده و آنچنان با صفا و بی ریا زندگی را به سر می بردند. داستان، قصه زندگی روستائیان مسلمان بود. می بایست تا اندازه ای با اسلام آشنا می شدم و اسلام را از زاویه دید آنان می نگریستم برای این منظور تصمیم به مطالعه کتب اسلامی می گرفتم. از طرفی بهائیت طرف مقابل اسلام بود و تبلیغات ضد اسلامی در گوش جانم رخنه کرده بود. گاهی از آن همه خشم و نفرت، از آن همه تبلیغات سو و از آن همه کوچک جلوه دادن اسلام متعجب و متحیر می شدم چرا که بهائیت معتقد به حقانیت اسلام بود ولی آن را نسخ شده می پنداشت و نمی بایست آنهمه بر علیه آن تبلیغ می نمود با اینحال گویی چیزی مرا وادار به مطالعه می کرد. از مطالعه کتابهای محدود و تکراری بهائیان به ستوه آمده بودم طالب و تشنه شنیدن حرفهای دیگران بودم خصوصا حرف و حدیث اسلام که نقطه مقابل بهائیت بود. ناچار برای به ثمر رساندن کتابم به مطالعه کتب گرانبهای شهید جلیل استاد مرتضی مطهری علیه الرحمه و همچنین آیت الله دستغیب و نیز کتابهای پربار آقای سبحانی پرداختم.
هر چه می خواندم گویی فروغ نوری در درونم فروزان می شد و بر عظمت این دیانت الهی و پوچی و کوچکی بهائیت بیشتر معترف می شدم. با اینکه مطالعاتم در سطح وسیعی نبود متوجه شدم بهائیت چیز تازه ای به ارمغان نیاورده و نه تنها حرف تازه ای ندارد بلکه با استفاده از احکام و مبانی اسلام و با وارونه کردن دستورات الهی (همچون حلال کردن رباخواری و کشف حجاب) و بسیاری از مسائل دیگر و با تفسیرهای غلط از آیاد مبارکه قرآن قصد دارد تیشه بر ریشه اسلام وارد کند. در مراحل اول کتابها را جهت مطلع شدن از آداب و سنن اسلامی مطالعه می کردم اما در حین مطالعه به مسائلی بر می خوردم که به ما گفته شده بود چنین مطالبی در هیچ کتابی وجود ندارد و فقط از آثار تازه بهائیت است و متوجه شدم زیباترین جملات فارسی و عربی را که به نام خود به خورد ما داده بودند که از بیانات شیوای ائمه عزیز اطهار است. و بهترین نصایح اخلاقی را مفتخرانه به اوامر خود نسبت داده بودند، که چنین نصایح مشفقانه ای فقط می توانست از زبان بزرگان دین صادر شود.
کم کم به این باور رسیدم که دین اسلام دین کامل و بی نقصی است حتی جای سئوال باقی نگذاشته و هیچ ضرورتی نداشت که دین جدیدی ظهور نماید.
که پس از ادعای صاحب زمانی باب و بها جنگ جهانی دوم رخ داد و با سلاحهای اتمی میلیونها انسان بی گناه قربانی شدند و هیچ عدل و قسطی در جهان حاکم نشد و فساد و فحشا به منتهی درجه حیوانیت رسید.
در هر کتابی که مطالعه می کردم به احادیثی در ارتباط با ظهور مبارک ولی عصر (عج) بر می خوردم که هیچ مناسبتی با قیام باب و بها نداشت و هیچ مقایسه ای در این ارتباط نمی شد کرد. با خود می گفتم این همه حدیث این همه روایت در اسلام هست که دلالت بر ظهور کسی می کند که هیچ شباهتی به این دو ظهور ندارد چگونه است که تنها با چند روایت که در کتاب بحارالانوار موجود است و احادیث و روایات معتبری نیست و به هزار شکل تفسیر و تنظیم شده بهائیان معتقد به باب و بها شده اند و کمترین توجهی به سایر روایات ننموده اند و بالاخره پس از رویت خوابی که بارها در جراید آنرا بازگو نموده ام که بیشتر مرا به فکر فرو برده و به قرآن مجید نزدیک نمود متوجه شدم که در کتاب خدا نیز درباره قیامت و روز رستاخیز مباحثی وجود دارد که هیچ جای تفسیر و تاویل ندارد. روز قیامت به طرزی تشریح شده که هیچ جای سئوالی باقی نگذارده و شکی نیست که هنوز آن روز بزرگ رخ نداده است با کدام سند و با کدام منطق متین و اساسی می توان گفت که منظور از آن روز بزرگ یک روز عادی و معمولی است که یک فرد عادی ادعای مهدویت و سپس نبوت کرده است که دوران نبوتش هم فقط 9 سال طول کشید؟ هر چه بیشتر در مطالعاتم اندیشه می کردم بر تعداد سئوالات و مجهولات ذهنی ام افزوده می شد و هنگامی که موقعیتی پیش می آمد و این سئوالات را اظهار می کردم نه تنها پاسخ قانع کننده ای دریافت نمی نمودم، بلکه به طرد شدن از جامعه بهائیت تهدید می شدم.
تا اینکه کم کم مسائل بزرگتر برایم کشف شد و دریافتم که تا کنون هرگز مالک آزادی تفکر و تعقل خویش نبوده و تحت تسلط چنین تشکیلاتی ممکن است ارزش و حیثیت انسانی را نیز از دست بدهم. با اینکه جدا شدن از تمامی اعضای خانواده ام و به قول تشکیلات طرد شدن از پدر و مادر برایم مشکل بود و با اینکه در آن ایام سخت ترین لحظه ها را از لحاظ عاطفی گذراندم اما شور و شعف عجیبی در من بود که مرا به زندگی امیدوار می کرد و از اینکه خداوند بر من نظر لطف و عنایتی بی اندازه داشته و مرا از ورطه هولناک فنا و نیستی نجات داده بود در پوست نمی گنجیدم من مسلمان شدم و بدین سان جان تازه و ارزش تازه یافتم و هیچ موهبتی بالاتر از این نیست که مورد رحمت الهی قرار گرفته بودم، رحمتی که شاید مستحق آن نبودم برای آگاه نمودن همسرم راهی جز اینکه خلاصه شده مطالعات و تحقیقاتم را به رشته تحریر در آورده و تقدیمش کنم نبود با اینحال هرگز فکر نمی کردم موثر باشد و امکان اینکه با کشف حقیقت، جدایی تلخی رخ دهد و ما با وجود آنهمه عشق و علاقه ترک هم گوئیم وجود داشت.
با توکل به خدا نامه ای برایش نوشتم و برای بیداریش از هر آنچه که در توان داشتم استعانت جستم و زبان از شکر خدای مهربان عاجز است که او چنان مسلمان شد که گویی سالها پیش از من مسلمان بوده، سرشار از سرور این تحول عظیم هر دوی ما هم پیمان شدیم که در راه هدایت مستعدین گام برداریم شاید که پروردگار یاری کند و عده ای از منجلاب گمراهی رهایی یافته و رستگار شوند.
منم که دیده بدیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز